صبحی که از خواب بلند می شوم و به آسمان نگاه می کنم و می گویم همه چیز خوب است

بیرون می روم و در هوای خاکستری شهر نفس می کشم ومردمانی که مثل دیروز با عجله حرکت می کنند و غرق در افکار خویشند وکسی به پیر زن تنهای کنار خیابان نگاه هم نمی کند

نگاه هایشان با زبانشان یکی نیست چشمشان یک چیز  می گوید و زبانشان چیزی دیگر  راستی خبری از دیوانه ها نیست همان ها که فقط آنچه را که می بینند باور می کنند آنچه را که در قلبشان است می گویند و نگاهشان ساده و دوست داشتنی است

قدم می زنم میان این همه تضاد ،میان سیاهی و سفیدی میان شهر خاکستری و انگار خورشید هم رنگ باخته است  وآسمان شب جذاب تر از روز گشته است، عده ای شب پرست شده اند وکسی  حتی فکر هم نمی کند که چرا پیرزن تنهاست 

 در این شهر شلوغ پر از آدم همه غریب اند و کسی کسی را نمی شناسد شاید هم فرار می کنند از هم، برادر از برادر فرزند از مادر و دختری که در میان شلوغی چهار راه دسته گل نرگسی به دست گرفته  راستی مادرت کجاست؟... چراغ سبز شد

در میان راه دوستی را دیدم لبخندی اجباری تحویلش دادم او هم و از من حالم را پرسید گفتم خوبم! مکالمه ای کوتاه میان دو دوست که خیلی وقت بود هم دیگر را ندیده بودند گفت" من باید بروم الان دیرم می شود شماره ام را که داری زنگ بزن" وحتی نگذاشت جواب سوالش را بدهم و بگویم نه! راستی دروغ گفتن را نیز خوب یاد گرفته ام "حال من خوب است"... خوبِ خوب

دیگر شب فرا رسیده  می خواهم به پشت بام بروم فنجانی چای بخورم و ماه را باتنهایی اش در میان چراغ های انبوه شهر نگاه کنم

 

پ.ن"سائل" و "سینه زنی"، "سیب"، "سحر" ، "سوره ی فجر" "سوز دل" بهر عزای تو دمادم داریم هفت سین کرمت جور ، همیشه آقا ما فقط یک " سفر کرب و بلا " کم داریم ..