رفته بود بالای بلندی نشسته بود رو به شهر ، شهرم قشنگ به نظر می رسید  با اون چراغای زرد زیادش و تاریکیش

 

فکر می کرد؛ به روزی که گذشته به روزایی که گذشته به کارایی که کرده به کارایی که نکرده به اینکه داره چی کا داره می کنه برا کی کار می کنه کاراش درست بوده یا نه رفاقتاش درست بوده یا نه رفیقاش رفیقن یا نه دیروزش با امروزش یکی بوده یا نه...داشت فکر می کرد به اینکه قلبش، به اینجا که رسید مکث کرد قفل کرده بود انگار مغزش دستش رو گذاشت رو سینش، حسش می کرد  یک دو سه چار پشت سر منظم هر دقیقه هفتاد بار!    باز گفت قلبم دستش رو از رو سینش بر داشت و به چراغای شهر خیره شد انگار اونا هم با ضربان قلبش منظم می زدند یک دو سه ... 

سعی کردحواسش رو به یه چیز دیگه پرت کنه اما نشد خیلی براش مهم بود قلبش ، چقدر شلوغ شده بود چقدر به هم ریخته تو کل زندگیش سعی کرده بود برا یه نفر خالی نگهش داره اما نتونسته بود شده بود عین آدمایی که همه چیز دارند اما راحت نیستند آروم نیستند همیشه دنبال چیزی کسی می گردن که آرومشون کنه بغض کرده بود تنهای تنها شده بود و انگار تنهایی  یکی دیگه رو حس می کرد باز فکر کرد برا چی زندگی می کنه برا کی زندگی می کنه چرا زندگی می کنه... سوالاش کلی شده بود داشت دیوونه می شد چشماشو از شهر دزدید و به آسمون نگا کرد تاریک تاریک یه ستاره هم تو آسمون نبود نگاهش به ماه افتاد کامل و بزرگ و روشن مثل خورشید زیباییش از خورشید هم بیشتر بود تو اون ظلمات و تاریکی، تو اون ترس و وحشت ، دیگه آروم شده بود نگران قلبش نبود نگران شلوغیش نبود اون ماه و داشت کامل و بزرگ

پا شد راه افتاد آروم آروم قدم زنان تو سیاهی شب اونو ماه تنهایی داشت به فرداش فکر می کرد به فرداهاش...

 

پ.ن کسی برای تو دلش تنگ می شود؟