بسم الله

 

 

شما را همیشه با لبخندی که بر لب داشتی به یاد می آورم لبخندی که آرام بخش دل دنیا زده ی من بود لبخندی که مرا برای چند لحظه از خودم جدا می کرد و به خدا نزدیک می کرد ؛ و طنین صدایتان در لیالی قدر فراموشم نمی شود که با نهایت خضوع و با تمام نیاز با لحنی محزون وصدایی لرزان صدایش می زدی " ده مرتبه بکَ یا الله"

دلم تنگ می شود برای پدری که بر لب لبخندی داشت اما در دل برای ما نگران تراز پدر بود و انگار هیچ مرحمی برای از دست دادنت پیدا نمی کنم تنها حسرت به دلم می ماند که ای کاش بیشتر می آمدم به دیدنت  ؛ ای کاش ...

اگر راه رفتن بر روی زمین را مادرم و پدرم یادم دادند این شما بودی که راهِ رفتن به سوی خدا را یادم دادی و هر وقت که از رحمت الهی مایوس می شدم این شما بودید که با سخنان امید بخشتان مرا نجات می دادید

گاهی نگاهتان به من کافی بود تا دلگرم شوم همین که می دانستم هستی برای عمرم کافی بود اما افسوس امروز این عمر به چه دردی می خورد ؟

تنهای تنها نشسته ام و به جسم کفن پیچتان نگاه می کنم روضه خوان روضه می خواند و شما باز درمحراب ، اما این بار بی جان حاضری و باور رفتنتان برای من سخت است  اینکه یتیم شده ام هم برایم سخت است گریز روضه خوان به شب دفن مادر اهل بیت رسیده است صدای جمعیت بلند است ، این مجلس ختم بیشتر به مجلس روضه می ماند و شبیه ختم عالم ربانی نیست و می دانم که به این راضی تر هستی

ساعت از دو بامداد گذشته است هنوز روضه می خوانند این بار رسیده اند به گودال قتلگاه و انگار زنی مجلله بر جسمی پاره پاره افتاده است جمعیت هنوز ضجه می زنند انگار نه از گریه سیر می شوند و نه از روضه حتی روضه ای به این سنگینی و باز می دانم  که این را بیشتر می پسندی چون خودتان می گفتی که روضه ی سنگین اثر سنگین می گذارد

دیگر توان ندارم باید بروم استراحت کنم اما می دانم مجلس تا صبح ادامه دارد و روضه خوانها هستند اما فردا روز مهمی است روز خداحافظی با پیکر تو و عهد بستن با روح تو باید توان داشته باشم

شب سرم را بر بالش می گذارم ، با خود می گویم واقعا یتیم شده ام؟ نه باور نمی کنم قلبم خیلی مطمئن وقرص شده است که شماهستی و انگار بیشتر از گذشته

هنوز نرفته دلم برایتان تنگ شده است

نماز را حضرت آقا خوانده اند از تکرارسه باره ی عبارت اَللّهُمَّ اِنّا لا نَعْلَمُ مِنْهُ اِلاّ خَیْراً می شد شدت علاقه ی ایشان را به شما  فهمید

جمعیت موج می زند به زحمت تابوت را به داخل ماشین آوردیم و این آخرین بار است که به شما انقدر نزدیکم گریه ام می گیرد

با بچه ها زیارت عاشورا می خوانیم

باز گریه ام می گیرد

اما این بار یقین کرده ام که رفتنتان عین بقاست