بسم الله

سال نو شد ، ای کاش نمی شد

خیلی سخت می گذشت وقتی می خواستم بگویم سال نو مبارک ؛ چه بد بود

سخت است که داغ دار کسی باشی و بخواهی تبریک بگویی

سخت است شاد باشی و در خانه ای همه بغض کرده و با این واقعیت رو به رو که مادر رفتنی است

سخت است مادر باشی و بچه هایت را داغ دار ببینی و کاری نتوانی برایشان بکنی

سخت است پروانه باشی و آب شدن شمع را ببینی

سخت است پروانه ای باشی که بالش شکسته باشد

سخت است که فاطمه (ع)باشی و هر روز حسن(ع) را ببینی

سخت است مجبور باشی هر روز از جایی  عبور کنی که بد ترین خاطره را از آنجا داشته باشی

سخت است که علی(ع) باشی و نتوانی حرمت را حفظ کنی

و انگار حسین(ع) فهمید که در کربلا چه خواهد گذشت هنگامی که دید در آتش گرفته

و همین خاطره زنده شد هنگامی که در گودال افتاده بود زمانی که بوی دود به مشامش رسید و در گوشش انگار طنین ضجه ای دوباره شنیده شد و لحظه ای بعد صدای شیون مخدرات از خیام بلند شد

اینجا بود که برخاست، شاید می خواست بگوید اینجا مدینه نیست من الان کودک نیستم که هر کاری بخواهید بکنید

اما

تا بلند شد

ریختن تو گودال

و همه انگار از جنگ خسته شده بودند که شمشیر و نیزه هاشان را جا گذاشته بودند

شایدم

رفتند پی غنیمت...

پ . ن : سالتون زهرایی