هعیی زندگی این رسالت قلمی هم چیز سنگینی است که گاهی فشارش ناله ی استخوانهای وجدانم را در میارود و آنها هم با زبان بی زبانی می گویند بی وجدان! اگه نمی تونی بنویسی مرض داری چرت و پرت می نویسی "از گفتن بقیه الفاظ معذورم ! وجدانم گاهی چاله میدانی میشود!!!" بعله و اینگونه است که اینجانب نمی توانم بنویسم البته همه اش هم تقصیر وظیفه و این حرف ها نیست نفس لعین نویسنده هم دخیل است دلیلش هم این است که یک حس مشترکی بین نویسنده ها و شاعرها وجود دارد آن هم صافی ضمیر است هر وقت آلودگی اش زیاد شود نه شاعر می تواند شعر بگوید و نه نویسنده می تواند بنویسد و همین فرایند می شود رکود در عالم نویسندگی و شاعری

در این حال و هوا که قرار بگیری دلت می خواهد مشکل را حل کنی می نشینی و فکر می کنی و فکر می کنی و .... همین طور ادامه می دهی آخر هم به نتیجه نمی رسی اینجاست که وجدانت که حسابی جوش آورده و چاله میدان را که چه عرض کنم گنده لاتها را هم میگذارد جیب بغلش می گوید :.... ..... تو را چه به نوشتن برو دماغت را بکش بالا.... ..... نشستی اینجا داری دنبال قاتل بروسلی می گردی؟ داری خودتو می پیچونی خودتم می دونی چه مرگته برو تا ....

ببخشید وجدان است دیگر اکثر فحش هایش هم دو بخشی است جدیدا هم یکسری فحش محلی که مربوط به محل تحصیل است یاد گرفته ؛ اما یک حرف خوبی زد میان فحش هایش منظورم همان بخش پیچاندن است راست می گوید بنده ی خدا ،خودم هم می دانم چه مرگم است اما هنوز دوایی برای این دردم پیدا ننمو ده ام من حیث مجموع همینی که هست فعلا بایدساخت و البته دعا کرد و دخیل بست دوستان ما را هم دعا کنند که ظاهرا فقط این راه برایم باقی مانده است اگر هم راه حلی دارید بگویید استفاده کنیم

پ.ن: در پی استقبال گرم شما از صفحه های به روایت شهید و به روایت تصویر این دو صفحه حذف شدند