بسم الله

نمی دانم که این چندمین ندانسته ایست که می نویسم و با این کلمه شروعش می کنم که "نمیدانم"

شاید بهانه ای باشد برای شروع نوشتن و شاید هم واقعا نمی دانم!

امشب احساس خوبی ندارم بیشتر از اینکه خوشحال باشم غمگینم شاید به خاطر اینکه رسم هر ساله ام را شکسته ام  و یا به خاطر این روزمرگی ایست که دارم دچارش می شوم و شاید هم زیادی به فکر دنیایی شدنم و یا احتمالا باز این هم یک توهم است اما از نوع تلخ

حسم شبیه مردیست که سالها از خانه اش دور مانده و کم کم به این دوری عادت کرده اما بوی عطر نانی از مطبخ خانه ی کوچک گلی حالش را دگرگون می کند و یادش می افتد تمام آنچه داشته و از دست داده را و اینکه حتی دیگر نمی تواند از عطر نان خانگی وطنش هم لذت ببرد

حس جدا افتاده ای را دارم که هرچند میان شلوغی است اما جداست و انگار نمی فهمد و نمی فهمندش و احساس می کند که در سیاره ای غریب زندگی می کند ، سیاره ی زمین و دلش چقدر تنگ شده است برای سیاره ی آسمان

سیاره ی زمین فقط یک خورشید دارد اما سیاره ی آسمان او دوازده خورشید دارد هر کدام به یک رنگ طلوع می کنند و به تنها به یکرنگ غروب ؛رنگ سرخ

اما یکی هست که هم طلوعش سرخ است و هم غروبش ....

مردمان سیاره ی آسمان  نه شب راه گم می کنند نه روز! همیشه چشمشان به آسمان است چون خدایی دارند که مانع گمراهیشان می شود و چه خوب خدایی دارند

آه سلام خورشید اول ، وسعت نورت نه تنها زمین را و نه آسمان را . نه کائنات و عرش اعلا را بلکه تمام وجود و هستی آفرینش را روشن کرده و اگر اراده ی حق تعالی نبود جهنم و چاه ویل که سهل است دل سنگ قسی القلب های خلقت را هم روشن می کرد تویی که نورت نه تنها حیات بخش هستی و جهان است بلکه ما سوی هم ز نور تو جلوه گرفته است کافیست یک لحظه به ایوان طلایی تو خورشید نگاه کند آنوقت حتی تابش و تلألؤ خود را فراموش می کند اما مولای من آه کشیدم اول ، می دانی چرا؟ شدم مثل آینه ی شکسته ی غبار گرفته ای که فقط سیاهی را انعکاس می دهد ؛ می شود کمی هم به من بتابی و روشنم کنی ، راستی در قاب چشمم هنوز ایوان طلایت را می بینم و در خیال هم محو تماشایش می شوم  مجنون کجاست تا که ببیند ما معشوقی داریم که ندیده چنان عاشقش شدیم که همه ما را دیوانه خطاب می کنند کجاست تا ببیند که از فرسنگ ها دورتر برایش چنان سینه را چاک می دهیم که انگار عمریست نگاهمان به هم دوخته است مجنون به ما میگویند که تا عطر نجف را استشمام می کنیم مست می شویم و کافیست که فقط صدو ده بار بگوییم حیدر بعید است کسی بفهمد که بعدش چه می شود

راستی آقا شنیده ایم که یتیم نوازی می کنید می شود ما را هم یتیم خود بدانید می شود برایمان فقط دعا کنید به خدا آخر الزمان است اگر به دعای شما نباشد بی چاره ایم میدانید آخر احساس غربت می کنیم و نگرانیم که نکند ما هم به گندم ری...

عرضم تمام اما،آقا اینبار بیشتر بطلب مارا