بسم الله

کم کم دارد مهمانی تمام می شود خودم زیاد از رمضان امسالم راضی نبودم احساس می کنم خوب استفاده نشد نه خبر از ابو حمزه بود و نه مجیر ونه دلتنگی هایی که مرا تاسحر به عکس تو خیره می کرد ؛ خیلی دلم می خواست امسال هم مثله پارسال دلم برایت تنگ شود بغض کنم گریه کنم اما نشد شاید دل خوری از من ناراحتی و یا اصلا بدت می آید ، حق داری تمام و کمال ،بدون هیچ تعارفی
راستش خودم هم از خودم دلگیرم و اگر می شد خودم را ترک می کردم و به سمت تو می آمدم ، برای همیشه
سال پیش بود با تمام آوارگی و بی چاره گی دلم را به تو خوش کردم و شبیه مجنونیکه حیران و سر در گم بود در این بیابان به دنبال تو می گشتم منِ بی کس کار و کار کجا و تو کجا من،بد نام رندِ لا ابالی کجا و تو ی خوب کجا حکایت من مثله فرد جذام زده ای است که گوشه ای افتاده و کسی با او کار ندارد و اصلا کسی فکر نمی کند که او هم شاید کسی را دوست داشته باشد اصلا منِ جذامی به تکه استخوانِ خوکی راضی ام نیاز نیست بیایی و کنارم بنشینی فقط تکه استخوانی بدهی راضی ام روی ماهِ تو کجا و روی آلوده ی من کجا حیف است نگاهت را خرج من کنی می دانم،اما اگر تو نگاهم نکنی کسی نیست نگاهم کند
زیاد است آرزوی من بگذار به حساب جوانی ام گناهم هم زیاد است بگذار به حساب جهالتم اما تو که کریمی می شود از من بگذری ؟ میشود مثله سال قبل بشی و من را هم دعوت کنی ؟ همان جا همان ساعت