بسم الله 

با اینکه مدتی است از درس و این جور مسائل فارغ شدم اما هنوز تابستان برایم جذابیت دوران تحصیل را دارد یک تعطیلی خاص و شیرین 

البته اینها همش توهم است چون نه تعطیل است نه شیرین! 

راستش این سه ماه خیلی اذیتم کرد و ازم انرژی گرفت به عبارتی خستم کرد به طوری که هر قدر میخوابم خستگیم در نمیره،البته تو راه و هدف من گله و شکایت جا نداره اما هر اتفاقی یه تعریف عام داره؛ بگذریم....

راستش به شناسنامم که نگاه می کنم یه آه عمیقی میکشم میگم چه زود گذشت البته همین اتفاق وقتی عکسای قدیمم رو میبینمم هم میفته (این قدیم تقریبا فاصله 6 سال گذشته تا الانه) تغییرات چهره چین پیشانی کم پشت شدن موها گره ابرو و چشمها.... به این قسمت که می رسم ساکت میشم خیره میشم نگاه می کنم انگار دارم تو ی دالان تاریک رو میبینم که ته نداره میگن چشم دریچه ای به روحه میگن چشمها دروغ نمیگن راستم میگن چشم مثه آینه ای می مونه که اگه دروغ نمیگه درست مثه فیلما....

همین طور که تو خاطرات غور می کنم یاد پارسال این موقع ها می افتم ، دلم میگیره نارحت میشم یه حس نالایقی توامان با غم و سردرگمی وجودم رو میگیره یه هعیی میگم و میگذرم عرش آدم با آدم فرق داره یکی قدرت رو عرش میدونه یک پول رو منم....

عیب نداره امروز پنجم ذی الحجه هست بیست و پنج روز دیگه مونده هرچی میریم جلوتر نفسم تنگ میشه هر روز غروبا برام دلگیرتر میشه اما تا میشه یکم انگار آزاد میشم خلاص میشم یکم وقتی میرسه به دوازدهم خجالت میکشم  ی حس غریبی داره روزی که ی بزرگی رو خاک می کنن تو به دنیا بیای 

خدا ب خیر کنه