ابتدا حرف دلم را به نگاهم دادم
بوسه می خواست لبم گنبد خضرا خم شد
خم شد آهسته از اسرار ازل بامن گفت
گفت: ایوان نجف بوسه گه عالم شد
بعد هم پشت همان پنجره ی رویایی
چشم من محو ضریحی که نمی دیدم شد
خواستم گری کنم بلکه بر این زخم عمیق
گریه مرهم بشود خون جگر مرهم شد
گریه کردم عطش آمد به سراغم گفتم:
به فدای لب خشکت همه جا زمزم شد
روی سجاده ی خود یاد لبت افتادم
تشنه ام بود ولی آب برایم سم شد
زنده ماندم که سلامی به سلامی برسد
ازمحمد به محمد که میسر هم شد
من مسلمان شده ی مذهب چشمی هستم
که در آن عاطفه با عشق جنون تو ام شد
سال ها پیر شدم در قفس آغوشت
شکر کردم در و دیوار قفس محکم شد
کاروان دل من بس که خراسان رفته است
تارو پود غزلم جاده ی ابریشم شد
سال ها شعر غریبانه در ابیات خودش
خون دل خورد که با دشمن خود همدم شد
داشتم کنج حرم جامعه را می خواندم
برگ در برگ مفاتیح پر از شبنم شد
یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت
یک قدم مانده به او کار جهان مبهم شد
بیت آخر نکند قافیه غافلگیرت
آی برخیز که این قافیه "یا قائم" شد