به سمت مسجد دانشگاه که می روی به تازگی منظره ای خود نمایی می کند که بسیار دلنشین است قبر شهیدی که به تازگی دفن شده داخل که می شوی صدای برخورد پلاک هایی را می شنوی که از اطراف آویزان شده و رقص پرچم هایی که باد آنها را به حرکت در آورده و به راستی شهید زنده است وگرنه یک مشت استخوان چه جذبه ای دارد جز اینکه نظری ملکوتی بر روی آن باشد خاطرات زیادی برایم زنده شد وقتی گفتند قرار است برایمان شهید بیاورند حتی موقع تدفین شهید خاطراتی که بیشتر به روضه می ماند تا به خاطره بگذریم
دو سه روزی واقعا احساس کردم که زنده ام و در میان زندگان زندگی می کنم مثل یک رویا که انگار ساعاتی را مشغول کار در حریمی آسمانی هستی فوق کبریا و شاید کربلا حیف که تمام شد اوقات خوشمان و باز برگشتیم به دنیای عادت زده در حالیکه چشمم از تحیر آن احوالی که بر ما گذشته است خیره به آسمان نگاه می کند و عقل باور نمی کند که تمام شد
متحیر بر سر مزار شهید می روم شهیدی که چند شب پیش حاجت خانواده ای را بر آورد و نشان داد که زنده است و نظر می کند به وجه الله ومگر وجه الله غیر از حسین (ع) است ، مبهوت به مزارش نگاه می کنم ، دلم آرام می گیرد چشم خود را می بندم و به صدای باد که پلاک ها را به هم می کوبد گوش می دهم چه شیرین است و به گذشته ای نه چندان دور سفر می کنم
دل ما و قصه ی زلف تو چه توهمی چه حکایتی ...
یاد آن روزها بخیر ... بخیر ... بخیر ... آخ ... بخیر ...