بسم الله
گلایه تنها کاری است که از دست من بر می آید هنگامی که در راه رسیدن به تو
حرف های امروزم شده نمی شود ها و نخواستن های تکراری
عادت کردم به این خلق و خوی دنیایی و انگار جز این هوا جایی نیست که در آن نفس بکشم و شاید همین نفس کشیدنم مرا به اینجا رسانده است
وقتی همه اش زمین را نگاه می کنم دیگر رغبتی به آسمان پیدا نمی کنم و گم می کنم راه را و همین مقدمه ای می شود برای فراموش کردنم که راه رسیدن به تو از آسمان است
گوشه ای از این دنیا مثل کودکی که از راه رفتن سرباز می زند و هرچه اصرارش می کنند بلند نمی شود از حرکت باز می ایستم ؛ فراموش می کنم راه رفتن را
انقدر بیهوده حرف زده ام فراموش کرده ام درست حرف زدن را
و انقدر به همه چیز نگاه کرده ام فراموش کردم دیدن را!
و اینگونه می شود که من در دنیا احساس گم شده ای غریب را دارم که خودش مقصر گم شدنش می باشد