بسم الله
در زمینی که ما زندگی می کنیم حجتی وجود دارد که حواسش به ما هست اما حواس ما به او نیست ، همه می دانیم که او منتظر ماست و چه مطالبی که در وصف این انتظار و وظیفه مان ننوشته ایم و قطعا می دانیم که همه را می داند و شاید لبخندی تلخ بر لبانش نشسته باشد که ای کاش به آنچه می گفتید ایمان داشتید
نمی دانم چرا اما احساس می کنم که ایمان آوردن به یک مسئله اول از استدلال عقلی شروع میشود یعنی فرد قانع می شود که این مسئله هست اما اینکه این ایمان چگونه تقویت می شود جای بحث دارد شاید از طریق دوست داشتن و علاقه داشتن باشد ولی نه به این معنا که علاقه و دوست داشتن ما شبیه دوست داشتن گلی باشد که در خانه پرورش می دهیم نه همانطور که ایمان باید قلبی باشد دوست داشتن نیز باید قلبی باشد و انگار مشکل ما از اینجا شروع می شود که ما به همه چیز به این راحتی ایمان نمی آوریم اما به راحتی همه چیز را دوست می داریم آن هم از نظر قلبی و وقتی تشابه میان دوست داشتن ها زیاد شد تشخیص اینکه اولویت با چیست را از دست می دهیم در حالی که ما آن مسئله ی مهم را هم دوست داریم اما مسائل دنیارا هم دوست داریم به همان اندازه و شاید همین باشد دلیل ما برای اینکه نمی توانیم با مولای خویش چگونه ارتباط برقرار کنیم
البته این فقط یک بعد از ماجراست
نظراتتان خوانده می شود ولی تایید نمی شود