امروز پنجشنبه است ، باز او تنها در محل کار حاضر شده است و البته امروز را خواب مانده بود برای همین از لذت پیاده روی و خنکای صبح غافل ماند او فکر می کند که همه چیز دنیا همین طور است مثلا اگر صبح خواب بمانی لذت اول صبح را از دست میدهی یعنی به عبارت دیگر او بر اساس همین منطق معتقد است هر عملی عکس العملی دارد که دقیقا بازخوردش به خود شخص بر میگردد همین باعث شده که او بیشتر ناکامی های خودش را تقصیر خودش بیاندازد او جدیدا به این نتیجه رسیده است که این طرز فکر کردن باعث شده که درگیری های درونی اش افزایش پیدا کند اما چه میشه کرد او آدم حساسیست؛ او متوجه شده است که دیگر خبری از پیاده روی صبحگاهی نیست و همچنین احتمالا مریض شده است او هنوز نمی داند دقیقا دارد چه بلایی سر خودش می آورد اما این را می داند که دارد تغییر می کند تغییری بزرگ که یا او را به اوج می رساند یا به قهقرا می کشاند به هر حال برای او دعا کنید چرا که خیلی تنهاست و این حس لعنتی تنهایی آخ که چه سلاح مخربیست برای انسانی که نمیخواهد در هیچ کالبدی خودش را حبس کند