بسم الله

نگاهم به امتداد جاده ی تاریخ دوخته شده است و کلامی به دهانم نمی آید بغض راه گلویم را بسته و مانند بچه ها گوشه ای نشسته و کز کرده ام

واز خودم می پرسم چه شد؟

بر سر آسمانیان و زمین چه آمد ؟

نگاهم به غروب سرخ سرخ خورشید است که  دارد به سیاهی می زند ومبهوت که چرا فقط امروزآسمان چنین شده است وچرا انقدر سرخ مثل خون

در میان این سرخی آسمان رنگ خود را باخته است انگار آسمان رنگ  خونابه  به  خود  گرفته است

زمین هم تا ریک است خاکش، و حیواناتش سکوت کرده اند پرندگان دیگر نمی خوانند و حتی صدای برگ درختان راهم نمی شوی

انگار آنها هم  مبهوت مانده اند

هرسال همین است با این که همه از قبل می دانند چه خبر است  اما  باز ....

فرقی ندارد شهر یا روستا بیابان یا جنگل هر سال همین است هرسال احساس آوارگی و درماندگی می کنیم بغض هرسال گلوی    همه ی ما را می فشارد  وقلب همه شروع به تند تند زدن می کند جوری که آخرش نفسمان بند می آید وبعد...

تمام می شود تمام آن چیزی که سال قبل حسرتش رامی خوردیم و باز غمش سنگینتر می شود وباز اشک و ناله و آه.

نشسته ایم نگاهمان به انتهای افق دوخته است و منتظر کسی  چند صباحی است که کارمان همین است اما فقط چند صباحی بعد

 یادمان می رود خیلی زود یادمان می رود همه چیز را فراموش می کنیم دیگر سمت بیابان منتظر نمیشینیم دستمان را پشت گوش نمی  گذاریم تا صدای هل من ناصر ینصرنی را بشنویم  وتمام قصه یادمان می رود حتی سرخی غروب را وباز صاحب عزا تنها می شود

کاش همه ی سال عاشورا بود تا صدای آمین های دعای آمدنش آسمان را پر می کرد و فراموشش نمی کردیم  و خود را آماده می کردیم 

کاش همه ی سال عاشورا نزدیک بود تا هر کاری را نمی کردیم و برایش آماده می شدیم

خداحافظ عاشورای سال هزار وو چهارصد وسی و یک اگر نبودیم برسان سلام ما به مولایمان برسان  آن موقعی که بر دیوار کعبه تکیه زده است وبگو دوست داشتیم که باشیم

خداحافظ عاشورای هزار و چهارصد و سی و یک ....