بسم الله

دلم باز بی قرار شده است  انگار که خاطره ای از کربلا زنده می شود خاطرهای تلخ ولی ماندگار

عصر عاشورای سال شصت ویک بود  خیمه ها در آتش می سوخت وحشت بین اهل خیام حکم فرما و زنی که می دوید به دنبال کودکان که مبادا آسیبی ببینند این یادگاران سردار کربلا

بوی دود می آمد نه بویی که مال در سوخته باشد صدای ناله و شیون می آمد نه ناله ای که از فشار در ودیوار باشد  بوی خیمه های سوخته وناله ی کودکان یتیم وبانوانی عزادار می آمد

واین قافله ی عزادار را قافله سالاری است که نامش زینب است کاروان به راه می افتد منزل به منزل کو به کو به سمت کوفه و شام می رود تا حماسه ای عاشورایی خلق کند واین قافله را قافله سالاری است...

به شام می روند و آن مجلس شوم به شام می روند وآن مردمان پست و به شام می روند و آن خرابه و کودک سه ساله

حماسه بر پا می شود طفلی جا می ماند و قافله باز به راه می افتد ، به سوی کربلا

اربعینی برگزار می شود عاشورایی و خاطرات را زنده می کند اما کسی از عباس از شهادتش چیزی نمی داند

نمی دانم شاید به سمت نخلستانها رفتند و فقط قبری کوچک یافتند و شاید...

حال تمام آن خاطرات ازجلو دیدگان زینب (س) می گذرد هرروز همین طور است اما این بار فرق می کند اخر با آخرین خاطره اوهم به سمت برادرش می رود

ومن تنها درسوگش گریه می کنم و به سینه میزنمکه نظری از سر لطف به این گدا کند و من را هم در زمره ی غلاما ن خویش بپذیرد