بسم الله

 

 

 

بیابان داغ و سوزان است به زحمت راه می روم رمقی برایم نمانده است  بدنم زخمی است زخمهای عمیقی که هر کدام حکایتی جداگانه دارد  پاهایم تاول زده است و روی ریگهای داغ بیابان ...

اما ناراخت نیستم نه برای زخمهایم نه برای تششنگی ام و نه برای تاول هایم برای هیچ کدام از اینها ناراحت نیستم با نهایت توان حرکت می کنم  می خورم زمین ، بر می خیزم  با صورت می خورم زمین انگار کنار گونه ام نزدیک شقیقه ام زخمی شده است  زخمی دگر   لبخندی می زنم و با خود می گویم یادش به خیر  بر می خیزم و حرکت می کنم با خود نجوا می کنم بهتر است بمیرم منی که لکه ی ننگی ام در این زمین خاکی حیف زمین که مرا بخواهد در بر بگیرد حیف باد که بخواهد خاکستر مرا با خود ببرد حیف آب که بخواهد جنازه ام را در اعماق خود جای دهد تو را چه به این کارها و حرفها  اصلا تو کجا و آنها کجا ...

من می ترسم از ترس بدنم می لرزد اما نه از بیابان و خشکی و حیواناتش از این که آیا من گناهکار        آلوده ی سر و پا تقصیر بی مقدار مفلوک را می پذیرد ؟ یعنی کسی پیدا می شود تا من رو سیاه را بخرد؟

گریه می کنم اما اشکی نمی آید لبانم خشک شده  زبانم سنگینی می کند و آسمان صاف است دریغ از تکه ابری که سایه ای بسازد و آفتاب نظاره گر این صحنه هاست

پیش خود می گویم  بد بخت آخر آنکه هفتاد و دو یار از بهترین های زمین وزمان را دارد تو ی بیچاره را به چه می خواهد تویی که دیر آمدی تویی که آلوده ای و به آلودگی شهره ای

دیگر رمق ندارم لنگ لنگان پیش می روم چشمم ساهی می رود دیگر دید مناسبی به روبه روی خویش ندارم بدن مجروحم دیگر تاب استقامت ندارد این بار فقط به زمین می خورم

چه کسی مرا صدا می زند؟ می گوید بیا پیش ما، بیا

بی اختیار پیش می روم زانو می زنم و گریه میکنم

می گوید: من کی تو را رد کردم ؟ کی گفتم نیا؟ غیر این است هر بار خودت رفتی ؟

غیر این است که هر بار خودت پیمان بستی و شکستی؟

گریه میکنم و گریه میکنم و گریه، اشکهایم تمامی ندارد

می گوید : ببین با خودت چه کار کردی؟

با گریه می گویم: قول میدهم دیگر تنهایت نگذارم جدا از تو نشوم راه غیراز تو نروم سخنی غیر از تو نگویم قول می دهم

و او نگاهی میکند و لبخندی می زند

انگار همه چیز را می داند...