/blog/sheidayi/images/shahid_gomnam.jpg

 

به سمت مسجد دانشگاه که می روی به تازگی منظره ای خود نمایی می کند که بسیار دلنشین است قبر شهیدی که به تازگی دفن شده داخل که می شوی صدای برخورد پلاک هایی را می شنوی که از اطراف آویزان شده و رقص پرچم هایی که باد آنها را به حرکت در آورده و به راستی شهید زنده است وگرنه یک مشت استخوان چه جذبه ای دارد جز اینکه نظری ملکوتی بر روی آن باشد خاطرات زیادی برایم زنده شد وقتی گفتند قرار است برایمان شهید بیاورند حتی موقع تدفین شهید خاطراتی که بیشتر به روضه می ماند تا به خاطره بگذریم

دو سه روزی واقعا احساس کردم که زنده ام و در میان زندگان زندگی می کنم مثل یک رویا که انگار ساعاتی را مشغول کار در حریمی آسمانی هستی فوق کبریا و شاید کربلا  حیف که تمام شد  اوقات خوشمان و باز برگشتیم به دنیای عادت زده در حالیکه چشمم از تحیر آن احوالی که بر ما گذشته است خیره به آسمان نگاه می کند و عقل باور نمی کند که تمام شد

متحیر بر سر مزار شهید می روم شهیدی که چند شب پیش حاجت خانواده ای را بر آورد و نشان داد که زنده است و نظر می کند به وجه الله  ومگر وجه الله غیر از حسین (ع) است ، مبهوت به مزارش نگاه می کنم ، دلم آرام می گیرد چشم خود را می بندم و به صدای باد که پلاک ها را به هم می کوبد گوش می دهم چه شیرین است و به گذشته ای نه چندان دور سفر می کنم

دل ما و قصه ی زلف تو چه توهمی چه حکایتی ...