بسم الله

در سوخته است

بوی چوب سوخته در خانه مانده است

همه جا سکوت، و انگار در حجره ای صدای آه مادری می آید

بچه ها گوشه ای نشسته و بغض کرده اند

و حسن(ع)....

و حسن(ع) خیره خیره به زمین نگاه می کند ولبش را می گزد انگار خاطره ای ذهنش را آزرده است ولی چیزی بروز نمی دهد فقط در دستش گوشواره شکسته ایست

صداهایی در ذهن این کودکان برای همیشه مانده است صدای مردی بد دهن ، صدای ضجه ی مادری زخمی ، صدای تازیانه ، صدای هق هق گریه صدای تازیانه....

و زینب دعا می کند که دیگر این صداهارا  نشنود ،داغ عزیز نبیند

عصر عاشورای سال شصت و یک است

 صدای مردی بد دهن از درون گو دال می آید ،بوی سوختن می آید ،صدای ضجه می آید ،صدای تازیانه می آید و انگار تمامی خاطرات برایش زنده شده بود که ناگهان دید در میانه ی روز خورشید دوباره طلوع کرده است ...