بسم الله

دلم پر می کشد برای حرم ندیده ی تان؛ جایی که می گویند مثل خانه ی آدم می ماند حس می کنم که بودن در آنجا یعنی لیالی قدر و سحرهای دل نشینش که دوست داری هیچ وقت به پایان نرسد و در حقیقت لا یتناهی است

حس می کنم نجف، اشرف ترین مکان در میان زمین و آسمان است و اگر یکی از درهای بهشت باب علی (ع) باشد ایوان شما سر در این در می باشد که هیبتش تمام عالم را می گیرد و خورشید رو می گیرد از شرم هنگامی که می خواهد بر آستانتان بتابد و من ذره ای ناچیز در این دنیا که قلمم نمی تواند گویای گوشه ای از تشعشع ایوان طلای شما باشد

پدر تمامش رحمت است لطفش رحمت است قهرش رحمت است اما مهربانی اش تمام رحمت است

هر قدر که بد باشم باز دلم مهر پدر می خواهد و قطعا بدون آن مرده ای متحرک ام ، و دلم به این گرم است که شما را دوست دارم و از این نارحتم  آن طور که شما می خواهید نیستم و برای همین اگر بی نیاز ترین خلق بر روی زمین باشم از پست ترین موجود در زمین حقیر تر و فقیرترم اگر محبت شما را نداشته باشم

تا زمانی که شما پدر باشی من همیشه طفل کوچک و صغیری هستم که نیاز به مهر پدر دارد ؛ آقا ، نه، پدر دستی به سرم می کشی؟ به من لبخند می زنی؟ می دانم از من ناراحتی اما من طاقت دوری شما را ندارم می شود مرا ببخشی؟ و برایم دعا کنی ؟

می دانم که اگر بخواهم حتی حسین(ع) را دوست داشته باشم باید از پدر اذن داشته باشم و گرنه بی سایه اذن پدر حب من بی فایده است و برای همین است که را کربلا از نجف می گذرد و از آنجاست که عظمت کربلا را درک می کنم اگر لایق باشم

.

.

.

این متن تمام شدنی نیست بگذریم