بسم الله

اینجا کسی حق ندارد گریه کند اشک بریزد فقط باید نگاه کنی وعبرت و بگیری که اگر متحد نباشی همین خاک بر سرت می شود

صدای باد در گوشت می پیچد آفتاب سوزان است و هیچ سلیه بانی نیست که از گرما به زیر آن پناه ببری و حیران شده ای ؛ نگهبانان با نگاهشان کلامشان تازیانه می زنند و تو مانده ای و حرمی که نه ضریح دارد نه گنبد و نه حتی سایه بانی و قبور مطهر بهترین خلایق خدا زیر آفتاب بدون پناه 

اینجا جنت البقیع است جنتی بدون سایه بان بدون بارگاه بدون درخت و سر پناهی  در اینجا تضاد حاکم است و غم فزاینده ای که حاکی از غربت است  اما دلت نهیب می زند که بهشت برای من نه سایه بان است نه حرم نه ضریح بهشت جایی است که مولایم باشد اما شباهتی عجیب است میان بقیع و حقیقت کربلا انگار عاشورای شصت و یک قرار است تا ظهور حجت در این قبرستان جاری باشد وقتی سوز آفتاب را می بینی وقتی قبرهای بی سایه بان را می بینی شاید این تکه از روضه در ذهنت شکل بگیرد که بدن مولایت سه روز در زیر آفتاب بود

آنطرف تر قبر ام البنین است بالای قبرش که میرسی احساس تشنگی می کنی و...