بسم الله

دلم تنگ است غصه دارم قصه دارم اما برای که نمی دانم انگار کسی درونم گم شده است و من مثل مادر طفل گم کرده ای دل شوره اش را دارم ، دوستش دارم خیلی هم دوستش دارم اما ای کاش می دانستم کیست چیست تا خودم در چشمانش نگاه کنم و بگویم دوستت دارم، حس غریبی است و من داشتن این حس را هم دوست دارم ، شاید هم اشتباه می کنم شاید تمام اینها اوهامی است ناشی از فشار کار و استرس زندگی اما من همین اوهام را دوست دارم ، در زمانی که آدمها یا مجازیه مجازیند یا حقیقیه مجازی همین اوهام بهترین اند چون حداقل می دانی اوهام است! اما مردم دوست دارند مثل دیگری باشند دیگری که وجود ندارد،اصلشان را فدای فرعشان کرده اند و فرعشان را نقطه ی اوج خویش قرار داده اند واقعیت را در عین مشهود بودن شاهد نمی گیرند و انگار فراموش کرده اند باید ها را نباید ها را ،های را با هوی جواب می دهند عطر می زنند و در خیابان قدم می زنند که شاید بوی تعفن مغزشان مشام دیوانگان را آزار می دهد ، روبه رو را نگاه می کنند همیشه خیره به افق اند اما منتهای افق مذکور نوک بینی مبارکشان است این احوالات نه زن می شناسد نه مرد نه سوسول دماغ عمل کرده ی بدون ابرو! و نه چهره های موجه مردانه ونه چادری و مانتویی و بدون مانتو!
مردم اند دیگر می خواهند این جور باشند
اما من در میان این همه تو را می خواهم تو را که نمی دانم کیستی
دوست دارم تو باشی و من ، خیره به چشمان تو تمام بعد از ظهر را تمام شب را حتی ماه را و ستارگان را همه و همه در سیاهی کوچک میان چشمت ببیینم ؛ راستی یک سوال چرا دیوانه کرده ای ام؟!

پ.ن: ....