حکایتم مثله کورهاست کسانی که جز سیاهی چیزی نمی بینند اما مگر کورها دل ندارند من کورم اما مگر کورها حق ندارند عاشق شوند من ندیدمت و نمیبینمت اما دوستت دارم و این دوست داشتن شماست که مرا زنده نگه داشته و اصلا خلق نشد دنیا مگر برای دوست داشتن شما؛ 
شده ام مانند تشنه ای که به دنبال آب است شاید در این بین برای رفع عطش چای یا شربت هم بخورد اما هیچ چیز مانند آب نمی شود. هیچ چیز مانند آب تشنگی را رفع نمی کند این آب و امان از آب همین آب بهانه ای شد که از آن روز تا امروز برایش گریه می کنیم همین آب یک روز آنقدر نایاب شد که ارباب من از شدت عطش همه چیز را مانند دود می دید همین آب برای وحوش بیابان حلال شد اما برای پسر مادر آب حرام شد همین آب یک قبیله از آسمان را از ما گرفت همین آب قرار است چند روز دیگر برای من بهترین بهانه شود برای بینا شدن این کوری چشم و دل من آخر آب روشنایی می آورد اما از رباب روشنایی اش را گرفت...

#: نگاهت را نگیر از من